نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود
"نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود ! "
یک روز بهاری، کنار دیواری کج و کوله، خودم را به گرمای آفتاب سپرده و بر زمین چوبک می زدم.
اوایل بهار بود. طبیعت هنوز خود را نیاراسته بود. در فکر و خیالِ روزگار آن مردم بینوا بودم که چند کودک نزدم آمدند. یکی شون گفت:
ـ فلانی میخواد زن بگیره!
فلانی، پیرمردی سنگدل، و کهنه مباشر کریه و بدچهرهای بود که هیچ کی دختر به او نمی داد و تا حالا عزب مانده بود.
خندیدم و گفتم: چه دروغی!!
کودکان همه با هم شروع به جواب کردند.
تند تند، با قسم و قرآن می گفتند دروغ نمی گیم. داره دختره "ترک"ه را می خره، بعدشم عقدش میکنه.
ماشاءالله قشنگم هست.
ــ چه؟ چه؟! میخره؟!
ــ بله، بله. میخره و بعد عقدش می کند
مثل گلوله از جا پریدم و کودکان به دنبالم.
به حیاط پیرمرد که رسیدم، دیدم بر روی صندلیای جلوس کرده و پا روی پا گذاشته است.
تبسم بر روی سبیلش می درخشید.
آن طرفتر، پیرمردی لندهور و قدبلند، لاغر و نزار، اما سالم و تندرست؛ کنار دیوار چمباتمه زده و چهار بچه زار و نزار و ژولیده، اطرافش ولو بودند.
دختری بالا بلند، گندمگون و چشم و ابرو قشنگ؛ اما لاغر و ضعیف، بر ستون تراس تکیه زده بود.
نکبت و مصیبت از این صحنه می بارید.
- ها، کدخدا، چه خبره؟
- قربان از شما چه پنهان، آن دختر را از این "مشتی" پیر خریدم.
- خریدی؟ چند؟
- یک حلب آرد !
با دیدن و شنیدن این منظره، جگرم گ?ر گرفت. احساس کرختی سوزناکی، نوک پا تا فرق سرم را در برگرفت.
سیاهی جلو چشمانم را گرفت. نزدیک بود با پیرمرد سیاهدل گلاویز شوم.
هر طور بود، خودم را کنترل کردم . با این حال، از درون بر خود می پیچیدم.
از مشتی پرسیدم :
چرا آن دختر را می فروشی؟
سر در گریبان برد، آه سردی بر کشید و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، گفت:
ــ مادرش دو روز پیش، از گرسنگی مرد. خودشم افسرد? و پژمرد? شده.
دستش را به سمت بچهها کشید و ادامه داد:
ــ اینام گرسنهن. می فروشمش تا هم خودش از گرسنگی نمیر?، هم بقیه قوت چند روزشان رو داشته باشند.
سر ب? سر با طلا عوضش نمی کردم، اکنون به یک حلب آرد می فروشمش.
از دخترک پرسیدم:
ــ تو راضی به این کاری؟ زن این مرد میشی؟
اشک از چشمان زیبایش جاری شد و با شرم پاسخ داد:
ــ نینم ئوشاقلار ئاچدلار ( چکار کنم، بچه ها گرسنهن؟)
گفتم:
ــ اگر فردی خیر، به اون اندازه آرد به پدرت بده، باز حاضری زن این مرد بشی؟
با انزجار پاسخ داد:
ــ یوخ وه?ا! (نه به خدا !)
در حین این گفتگو، زن و بچههای د? ، دورم حلقه زده بودند، متوجه حرفامون نمی شدند. داستان را برایشان بازگو کردم.
زنها یک صدا گفتند:
واااا خدا مرگمون بده، مگر خیریت اینجا کافرستانه؟
مباشرِ پیر، را تف باران کردند و همه شتابان به خانهیشان برگشتند.
انسانیت به آخرین حدش رسید.
دارا و ندار، هیچ یک دست خالی برنگشتند. هر یک به اندازه وسعش: نان،گرد? نان ،آرد گندم، جو، ذرت، ارزن، ماش، نخود، عدس، حتی برنج و روغن و لباسهای کهنه را با خود آوردند.
شکم بچهها را سیر کردند، و توبرهی مشتی را حسابی پر و پیمان? انباشتند.
از شدت خوشحالی به گریه افتادم وقتی که میدیدم بچههای تخس و حریص ده، که گاهی برای دو شاهی در قمارهای مگس بازی و شیر یا خط شون، سر همدیگر را می شکستند، با عجله و هول هولکی، سرِ کیسههای پارچهای کیف مانندشان را می گشودند و هر چه پول خورده در انبان داشتند، در دستان "مشتی" خالی کرده و خود بی مایه و دستِ خالی می ماندند.
حس انسانی زنان و دختران کُرد، آرزوی شیطانی آن غول بیابانی حریص را، همچون حباب روی آب، به باد فنا داد، که دندان طمعش را برای آن دخترک فقیر تیز کرده بود.
چقدر خوشحال شدم که با هم نگذاشتیم، در روستای کوچک و زیبایمان، انسان با آرد معامله شود.
نویسنده: هیمن موکریانی
زاده? بهار سال 1921 در مهاباد، درگذشت 16 آوریل 1986 در ارومیه
شاعر، مترجم و نویسنده کرد ایرانی بود. استاد هیمن بدون شک از تأثیرگذارترین شاعران کردستان بزرگ به شمار میآید.
مترجم: یحیی پرتوی
م?خذ : مقدمه کتاب تاریک و روشن "تاریک و ?وون"